نمیبینی دوست دارم کوری حتما.
به نظر میرسید همه چیز به فنا رفته. اغلب وقتی از این جمله استفاده می کرد که آشفته ، غرق در احساسات بیهوده و درگیر شب بیداری های بیمار گونه اش بود.فکر می کرد شرایطی مستثنی شبیه بلایی آسمانی روی زندگی اش سایه انداخته ، فکر می کرد و فکر می کرد و در یاوه گویی های شبانه اش می گفت : کاش تبعید میشدم و این قدرت ماورایی فکر کردن را از من و مغز فلک زده ام می گرفتند.
سرش خلوت شده ، تند تند پست میزاره.نمیدونم ریاضی برداشته یا تجربی. نمیدونم الان حالش چطوره. دوستاش هواشو دارن؟ هنوز به همون قشنگی میخنده؟ هنوز با مشکات بحث میکنه و هستی رو تو بغلش میگیره؟ نمیدونم، از اولش هم چیزی نمیدونستم. وقتی بدون اینکه خودم بفهمم تمام مدت بهش خیره می شدم ، فقط به این فکر میکردم که آدم زیباییه. تو ذهنم صداش می کردم خوشگله ، بعد اون خودش رو معرفی کرد و در حالی که میخندید گفت من و انتخاب کنید. تک تک جزییاتش و یادمه ، وقتی نتایج اعلام شد گفت حوصله ندارم. انتظاری هم نداشت. سرش پایین بود ، کنار اون هرزه ی مو صورتی نشسته بود و من اون لحظه رو به یاد اوردم. نمیدونم. این حس..اسمش دلتنگی نیست. دویت داشتن هم نیست که اگر بود اینطور خودش رو نشون نمیداد. قلب نا آرومم هم به خاطر اون اینطور نشده. ولی..اون زیبا تر از ی اشتباه بود..نمیدونم=)